آرزوهایم بویِ تعفُن میدهند ؛
تو در آنها مُرده ای
و من دَفنت کرده اَم در دست نیافتنی ترینشان !
فاطمه جلالی
آرزوهایم بویِ تعفُن میدهند ؛
تو در آنها مُرده ای
و من دَفنت کرده اَم در دست نیافتنی ترینشان !
فاطمه جلالی
دستِ من نیست این بوسه ها !
یا چالِ رویِ گونه اَت را پُر کن ،
یا نخند . . .
فاطمه جلالی
همه چیز تا قبل از دوست داشتنت خوب بود . . .
امّا حالـا ،
جایِ دوست داشتنت درد میکند لعنتی !
فاطمه جلالی
گاهی حرفت را نمیفهمند !
حرفت را که نفهمند مُهرِ سکوت میزنی بر لبانت . . .
و
تصمیم میگیری برای رفتن !
تصمیمی که خواسته یِ دلت نیست
امّا مجبوری !
باید بروی تا فراموش کنی خاطراتت
نفهمیده شُدنت
ندیده شُدنت
و درک نشدنت را ..
چمدانت را میبندی و راهی میشوی
و در تمامِ طولِ راه فقط در ذهنت این می گذرد که ،
کاش لحظه یِ آخر کسی که باید ، می آمد و دستانت را میگرفت
در چشمانت خیره می شد
و میگفت :
نـــرو !
همین کافیست برایِ ماندن
از آقایِ گُل فروش شنیده اَم هر روز گل میخری !
برایِ من که نیست ..
برایِ هر کس باشد ؛
من به این حماقتِ شیرین دلخوشم که ،
بدانم
جایی
بدونِ من
برایِ دیگری
گُل میخری
همین که هستی برایِ من کافیست
حتّی اگر با من نباشی
و
گُل هایت را برایِ دیگری بخری /
حتّی
اگر
من
از حسادت بمیرم . . .
فاطمه جلالی
بهترین دو راهیِ دُنیاست
بین الحرمین
که ،
بینِ دو برادر معلّق بمانی
و ندانی اوّل به سویِ کدام پرواز کنی !
آخ که فاصله یِ بینتان چقدر آرام کننده است . . .
#التماسِ_دُعا
فاطمه جلالی
حالِ من خوب است
فقط گاهی حس میکنم غُرورم تَرکــ خورده است !
حالِ من خوب است
فقط در هیاهویِ این روزهایم زندگی اَم دَرد آمده است !
هرچقدر خودم را به کوچه یِ علی چپ میزنم باز هم سَر از کوچه یِ خاطرات در می آورم
شب هایم را که بگذار دیگر نگویم !
آه از شب هایِ بی تو بودن
خُلـاصه میشود در بیداری و گریه هایی که با خنده قورتشان میدهم /
حالِ من خوب است
فقط نمیدانم با این همه حرفــ در دلم چه کار کنم ؟
همه یِ حرفــ ها دَرد شُده اند و به جانم اُفتاده اند و تبدیل شدُه اند به سکــوت !
حالِ من خوب است
فقط عطرِ دستانت در لـا به لـایِ موهایِ بهم ریخته اَم به یادگار جا مانده است
موهایم بهانه یِ دستانت را میگیرند
وقتش است کوتاهشان کنم ..
وای از روزی که یکــ دُختر بخواهد موهایَش را کوتاه کند !
دیگر از زندگی خسته شُده اَم
تکرارِ بزرگترین دروغِ زندگی اَم ، تمامِ دُنیا را برایم خاکستر کرده است
ولی باز هم تکرار میکنم این دروغِ بزرگــ را :
حالِ من خوب اَست
از همان خوب هایی که از بد هم بدتر است . . .
فاطمه جلالی
دوست جانم
امروز در مسیرِ خانه ــِمان ،
همان پسری را دیدم که سال هایِ سال دوست داشتی !
ایستادیم و سلـام و احوال پرسی کردیم
از خوشبختی اَش گفت و دوست داشتنِ همسرش
عکسِ دخترکش را نشانم داد
یکدفعه رنگش پرید و از من حالِ تو را پرسید !
از حالِ تو چیزی برایِ گفتن به او نداشتم . . .
تنها به لبخندی و گفتنِ خوب است اکتفا کردم
کلـافه به نظر آمد
دستپاچه به من گفت به تو سلـام برسانم !
راستی دوست جانم گفتم همان پسری که دوستش داشتی !
حواسم هست
بینِ خودمان می ماند که هنوز هم دوستش داری
فاطمه جلالی
چشم هایِ قرمز شُده اَم را دیدی
و خیال کردی که از حساسیت است . . .
آری حساسیت دارم ،
به نبودن هایِ تو !
فاطمه جلالی
اَخم هایت
ته ریشِ مردانه اَت
آن صدای بَم و محکمت
چه بر سره من آورده است که ،
هر لحظه بیشتر از قبل دوستت دارم
آنگونه که نمی توانم حتّی چشم از تو بردارم
فاطمه جلالی