دوست جانم

امروز در مسیرِ خانه ــِمان ،

همان پسری را دیدم که سال هایِ سال دوست داشتی !

ایستادیم و سلـام و احوال پرسی کردیم

از خوشبختی اَش گفت و دوست داشتنِ همسرش

عکسِ دخترکش را نشانم داد

یکدفعه رنگش پرید و از من حالِ تو را پرسید !

از حالِ تو چیزی برایِ گفتن به او نداشتم . . .

تنها به لبخندی و گفتنِ خوب است اکتفا کردم

کلـافه به نظر آمد

دستپاچه به من گفت به تو سلـام برسانم !

راستی دوست جانم گفتم همان پسری که دوستش داشتی !

حواسم هست

بینِ خودمان می ماند که هنوز هم دوستش داری


فاطمه جلالی