من

در کافه قَهوه یِ تَلخ نمیخورم

در رستوران خانمانه یکــ چهارّم غذایم را نمیخورم و بهانه یِ رژیم نمی آورم

وقتی غمگینم اَلکی نمی خندم ؛ چون سیاستمدارِ خوبی نیستم

بلد نیستم بُغضم و در پیِ آن اشکم را کُنترل کنم

دلبر نیستم و نمیتوانم با صدایم دلِ شهر را بلرزانم

نمیتوانم کفشِ پاشنه بلند بپوشم و با قدم هایم گوشِ کوچه را کَر کنم

من

قهوه را با شکر میخورم

هنگامِ خوردنِ غذا حواسم به پاکــ شدنِ رُژم نیست

در جمع بلند بلند می خندم

کفشِ اسپرت میپوشم تا راحت تر شیطنت کنم

در خیابان رویِ لبه یِ جدول راه می روم

هنوز هم لی لی بازی میکنم

و به زندگی ساده نگاه میکنم . . .

امّا هرگز کسی قربان صدقه یِ دخترهایی شبیهِ من نمی رود !


فاطمه جلالی