گاهی حرفت را نمیفهمند !

حرفت را که نفهمند مُهرِ سکوت میزنی بر لبانت . . .

و

تصمیم میگیری برای رفتن !

تصمیمی که خواسته یِ دلت نیست

امّا مجبوری !

باید بروی تا فراموش کنی خاطراتت

نفهمیده شُدنت

ندیده شُدنت

و درک نشدنت را ..

چمدانت را میبندی و راهی میشوی

و در تمامِ طولِ راه فقط در ذهنت این می گذرد که ،

کاش لحظه یِ آخر کسی که باید ، می آمد و دستانت را میگرفت

در چشمانت خیره می شد

و میگفت :

نـــرو !

همین کافیست برایِ ماندن


فاطمه جلالی